متن سخنرانی خوب چه ویژگیهایی دارید؟
کیفیت متن سخنرانی نقش مهمی در اثرگذاری سخنرانی و سخنران دارد. هر سخنرانی میتواند سرنوشت سخنران و مخاطبینش را متحول کند به همین دلیل از شما خواهش میکنم به این مقاله کوتاه در مورد ویژگیهای متن سخنرانی حرفهای توجه کنید:
- برای جذب مخاطب، سخنرانی را با کلمات و جملات تاثیرگذار آغاز کنید.
- جهت تصویری سازی از کلمات زیبا، سنجیده و مناسب در سخنرانی استفاده نمایید.
- متن سخنرانی نباید حاوی جملات و کلمات مبهم باشد.
- با تکیه بر آیین نگارش تنظیم گردد.
- دارای ساختار و پیوستار مناسب باشد تا بتواند در ذهن مخاطب تصویرسازی کند.
- متن سخنرانی بیش از اندازه طولانی نباشد.
- در استفاده از مطالب توهینآمیز و مخرب در متن سخنرانی اجتناب کنید.
- در سخنرانی از ریا، چاپلوسی، ارائه اطلاعات دروغ و شبه برانگیز اجتناب کنید.
- متن سخنرانی باید مبتنی بر مطالعه و مستند باشد. در متن سخنرانی از مستندات همچون مثال، تشبیه، عدد، منابع، شواهد، دلایل، شعر، جملات مشاهیر، ضربالمثل، داستان کوتاه، حکایت، لطیفه، خاطره، نکات تاریخی و آمار استفاده نمایید تا بر کیفیت سخنان و سخنرانی شما افزوده گردد.
- معمولاًدر هر سخنرانی، سخنران حرفهای چند جمله، نکته و پیام الهامبخش و تأثیرگذار دارد. جای این سخنان الهامبخش و تأثیرگذار را در متن سخنرانی مشخص کنید تا بتوانید در زمان مناسب از آنها سخن بگوئید.
- برای گذر از یک نکته و یا موضوع به نکته، موضوع و بحث بعدی در سخنرانی، ازجمله مناسب( جملات انتقالی) استفاده نمایید.
- هدفمند سخنرانی کنید و از سخنانتان نتیجه بگیرید.
در ادامه برای آشنایی با نحوه نگارش متن سخنرانی، لطفاً متن سخنرانی بسیار زیبا ازکاترین رایان، نویسندهی داستانهای کوتاه و برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان را بخوانید:
«هنگامیکه جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چندساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچههای دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سروصدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچکس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.
زندگی سایهوار من به همین شکل میگذشت تا اینکه لنی (Lenny) به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ریش کمپشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریزنقش و پر جنبوجوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگیام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگیام کسی مرا میدید، لنی! متأهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه میماند و باهم حرف میزدیم. از اینکه به حرفهایم گوش میداد تعجب میکردم و لذت میبردم و زمانی که کیف چرمیاش را برمیداشت و میگفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر میرسید از بودن با من خوشش میآید. حتی یکبار مرا به خانهاش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان میخواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!
لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که میتوانم یک نویسنده شـوم. گفت نوشتههایم پر از احســاس هستــند و او از خواندنشان لذت میبرد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بیارزشی میدانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ میگوید. اما او یکبار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسیهایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من میتوانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران میرفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف میزند.
همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی اینطور میخواست. اما متأسفانه اغلب میان آنچه میخواهید و آنچه واقعاً انجام میدهید سالها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز میگذشت.
در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزدهسالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب میخوردم و هم مواد مخدر استعمال میکردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و بااینکه دیگر معلم من نبود او را گاهگاهی میدیدم تا اینکه خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه میشدم. به خودم، دنیا و به خدا بدوبیراه میگفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما میخواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه تصور میکردم بااینکه لاغر و رنگپریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری میداد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.
از خانهاش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرامیرسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.
بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمیدیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی بهطور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسیهای قدیمیام را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی میکردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همهکس و همهچیز حرف زد. تقریباً به حرفهایش گوش نمیدادم تا اینکه نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یکبار همراه با سایر بچهها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسندهی بزرگی خواهم شد. نویسندهای که همکلاسیهایم به آشنایی با او افتخار میکنند.
برای اینکه نگاه تمسخرآمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد بهسرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کردهام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.
قبل از اینکه بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را بهطور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هرروز این جمله لنی را با خود تکرار میکردم: «روزی نویسنده بزرگی خواهم شد.»
زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتیام گفتم: «هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده میتواند زندگی فردی را بهطور کامل دگرگون کند، میتواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه که میگویید باشید!»
درباره مدیریت
کارن امانی، استاد جامعهشناسی، بنیانگذار و مدرس موسسه سخنوری تیسفون، نویسنده، شاعر، سخنران، استاد ارتباطات، کارآفرین حوزه دانشبنیان، مدرس کارآفرینی و کوچ شخصی و سازمانی
نوشته های بیشتر از مدیریت
دیدگاهتان را بنویسید