حکایت: در باب دوستی
21 آذر 1400
ارسال شده توسط مدیریت
110 بازدید
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده. حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت: از این بُستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی. گفت: بخاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پرکنم هدیه اصحاب را. چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
منبع: گلستان سعدی
درباره مدیریت
کارن امانی، استاد جامعهشناسی، بنیانگذار و مدرس موسسه سخنوری تیسفون، نویسنده، شاعر، سخنران، استاد ارتباطات، کارآفرین حوزه دانشبنیان، مدرس کارآفرینی و کوچ شخصی و سازمانی
نوشته های بیشتر از مدیریتمطالب زیر را حتما مطالعه کنید
پادشاه نیکپندار
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد. بی چاره در آن حالت نومیدی...
در باب: سنجیده سخن گفتن بزرگهمر حکیم
طایفهای حکمای هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن میگفتند. به آخر جز این عیبش ندانستند که...
دیدگاهتان را بنویسید